ین حکایه تخمیناً در عصر iv یا سال 300 (یعنی تقر بن 1700 سال پیش از این) از طرف مؤلف نامعلومی در هندوستان تألیف گردیده است.
مّا متن اصلی آن تا زمان ما آمده نرسیده است. آن کتابی، که از روی آن تحریرهای و ترجمههای بعدینه به وجود آمدهاند، سال 1199 تحریر یافته است. «کلیله و دمنه» در هندوستان با نام «پنچتنره» (یعنی «پنج کتاب») مشهور است.
هوکمران سلالة ساسانیان خسرو انوشیروان (531-579) شنیده است، که در کوههای هند گیاهی میرویید ه است و اگر آن را به مُرده دهند، زنده میشده است. انوشیروان برزویه نام حکیم خود را به هندوستان میفرستد، که آن گیاه را دسترس نماید. برزویه در کوهسار هندوستان این گیاه را بسیار جستجو میکند، ولی آن را پیدا کرده نمیتواند از دانشمند کهنسال هند سرّ این گیاه «جانبخش» را میفهمد: گیاه جانبخش کتاب «کلیله و دمنه» بوده است، که سخنان پندآموز آن آدمان نادان به مُرده برابر را دانا و بنا میکرده است. برزویه آن کتاب را پیدا کرده، از آن نسخه میبردارد و به ایران نزد انوشیروان میآرد. تخمین میکنند، که برزویه «کلیله و دمنه» را به زبان پهلوی ترجمه کرده است.
در نتیجة حملة عربها بسیار آثار تمدّن و ادبیات خلقهای ایران و آسیای میانه از بین رفت. «کلیله و دمنه» در قطار کتابهای نابودنشده، خوشبختا نه، باقی ماند و در عصر 8 از زبان پهلوی به عربی با قلم شاعر و مترجم مشهور عبدالله ابن موقفّع ترجمه شد.
«کلیله و دمنه» بعدتر تدریجاً به زبانهای یونانی، اسلاوینی، یهودی، لاتینی، همگی به شصت زبان ترجمه شده، دوصد مراتبه تحریر یافت.
در عصر 12 ابوالمعالی نثرالله «کلیله و دم-نه» را از زبان عربی از نو به زبان فارسی ترجمه نمود. تا عصر 15 ترجمة فارسی ابوالمعالی نصراللهشوهرت کلانی داشت. با مرور زمان، برابر تغییرات سیاسی و اقتصادی، عقیده و افکار اجتماعی، پیش از همه، ذوق و پسند بدیعی نیز تغییر یافت. اکنون ضرورت از نو تحریر نمودن «کلیله و دمنه» به وجود آمد.
نویسندة برجسته، عالم نمایان و واعظ بیهمتای عصر 15 مولانا هوسین واعظ کاشفی به ترجمة ابوالمعالی نثرالله لباس نو پوشانیده، «کلیله و دمنه» را از نو تحریر نمود. او به شرف شیخ اهمه-د سوهیلی، که از خاسان سلطان هوسین بایقرا (1468-1506) بود، به این کتاب «انوار سوهیلی» نام گذاشت.
هیکایت «کلیله و دمنه» تاریخ دوهزارساله دارد و در مدّت بیست عصر، بیشبهه، از جهت مضمون، سبک و اسلوب بارها تغییر یافته است.
هوسین واعظ کاشفی به کتاب «کلیله و دمنه» حکایت پادشاه چین و به واسطة آن حکایت رایی داب شلم و برهمن بدپای را داخل نمود.
در مملکت چین پادشاه عدالتپروری بود، که او را همایونفال میگفتند. او هوجیسترایی نام وزیر دانشمند و صاحبتدبیری داشت. روزی شاه و وزیر با لشکر زیاد به شکار برآمدند. روز دراز آنها در دشتو کوهسار جانوران و هیوانات را سید نمودند. بعد شکار شاه لشکر خود را جواب داده، همراه وزیر و چند تن از سپاهیان به طرف شهر روانه شد.
هومایونفال به هوجیسترایی تکلیف نمود، که در یگان جای سایه و صلقین کمی استراحت نموده، پس به راه درآ یند. هوجیسترایی او را به دامنة کوهی، که مرغزار سبز و خرّم و چشمهسارهای بیشمار داشت، آورد. آنها در لبی ین چشمهها و سایة درختها نشسته استراحت میکردند.
در مرغزار درخت کهنه سیب بود، که از نشو و نما مانده، تنة آن از زخم کرمان خالی شده بود. در کاواکی این درخت زنبورهای عسل خانه ساخته بودند و با نوبت و ترتیب درآ برآ میکردند. همایونفال، که این حال را پیش از این ندیده بود، چه بودن این زنبورها و سبب تک و دو آنها را از وزیر خود پرسید. هوجیسترایی جواب داد:
-این زنبورها گروهند، که منفعت بسیار و ضرر اندکی دارند. آنها پادشاهی دارند، که به جثّه از آنها بزرگتر است و همة آنها به او سر اطاعت خم کردهاند:
برای اداره نمودن آنها وزیر، حاجب، دربان، پاسبان و نقیب لشکر تعیین نموده است. هر یک از این زنبورها برای خود از موم خانة ششکنجهای ساخته است و به حکم سلطانشان از خانههایشان بیرون میآیند. امیرشان میفرماید، که آنها تن خود را به هر چیز ناپاک آلوده نسازند. از این سبب، آنها فقط بالای گل و شکوفههای تازه نشسته، گردهای آن را میخورند.
ز گرد این گل و شکوفهها در داخل آنها شربتی حاصل میشود. وقتی که به خانههای خود میآیند، دربانان آنها را تفتیش میکنند، اگر مبادا از آنها بوی بدی آید، همان زمان آنها را دو پاره کرده میکُشند. اگر دربانان تغافل کنند و در همین حال آنها را به خانه راه دهند، پادشاه از این بوی بد خبردار شده، هم آن زنبور و هم آن دربان را میکُشد. اگر فرزند زنبوری از زنبورخانة دیگر به خانة آنها درآمدنی شود، آن را منع میکنند، اگر گوش نکند، او را نیز به قتل میرسانند.
ریوایت میکنند، که جمشید طرز دولتداری را با اصول همین زنبورها ساخته بوده است. همایونفال از این سخنان هوجیسترایی در هیرت مانده گفت:
«عجب در آن است، که با وجود سیرت هیوانی داشتنشان یکدیگر را آزار نمیدهند و هرچند نیش داشته باشند هم، حاصل آن فقط شربت نوش است. ما در بین آدمان خلاف این عادت را میبینیم، که جمعی از آنها به گروه دیگری ضرر میرسانند و میخواهند، که بنیادی همچون خود را براندازند».
پس شاه و وزیر از اخلاق انسانی و مناسبت آدمان با همدیگر خیلی صحبتها کردند. در ضمن این صحبت
هوجیسترایی گفت:
-هر پادشاه عادل، که مدار کار خود را بر حکمت نیهد، پند و نصیحت حکیمان و دانشمندان را دستور و عمل کار خود کند، هم مملکتش آبادان و هم رعیتش خوشدل و شادان خواهند شد. چنانچه رایی اعظمی دابشیلیم هندی، که اساس سلطنت خود را از روی قاعدههای حکیم دانشمند برهمن بدپایی ساخته بود، روزگار خود را به کامرانی گذرانیده.
هومایونفال میگوید، که او هم از قصّة این رای اعظم بسیارها شنیده است، امّا تفصیل آن تا حال به او معلوم نیست. سپس از هوجیسترایی خواهش نمود، که این قصّه را به تفصیل به او حکایت کند.
هوجیسترایی گفت:
-در یکی از کشورهای هند پادشاهی بود، که او را رایی دابشیلیم میگفتند. دابشیلیم به زبان هندی پادشاه بزرگ گفتن است. دابشیلیم شاه نهایت رعیتپرور و سخاوتمند بود. در صحبت او پیوسته حکیمان دانش-
مند و عالمان فاضل حاضر بودند.
-روزی دابشیلیم مجلسی عشرت آراسته بود. در این مجلس از خصلتهای پسندیده و صفتهای ستودة آدمان و شاهان سخن میرفت. در این صحبت سخن از سخاوتمندی و احسان و انام به میان آمد. همه گفتند، که برای انسان و مخصوصاً، شاهان خصلت بهترین و پسندترین سخاوتمندی است.
دابشیلیم چون این سخنها شنید، فرمود، که در خزینه را گشایند و زر و سیم به خاص و عام بدهند. از این سخاوت و انعامهای بسیار و بیشمار شاه خرد و کلان خرسند و خوشدل شدند.
همین شب دابشیلیم در خواب دید، که پیرمرد نورانی پیش او آمده گفت:
-امروز تو گنج گرانمایه را هدیه خاص و عام و خرد و کلان کردی. صبحدم برخیز و به سویی مشرق برو، که در آن جا گنجی نهان است و آن نصیبة توست.
پگاهی بروقت دابشیلیم از جایی برخیسته، سوار به شرق روان شد. او به دامن کوه بلندقولّهای رسید، که در زیر آن غار بیتگی بود. بر در آن غار پیرمرد روشندلی نشسته بود. دابشیلیم چون نزد آن پیر رسید، سلام کرد، پیرمرد از دلجوی شاه خرسند شده او را تهنیت خواند و گفت:
-شاها، من به رسم تحفه گنجنامهای را، که از پدرم میراث مانده است، به تو تقدیم میدارم. در آن گنجنامه نوشته شده است، که در گوشة این غار گنج فراوانی هست.
من، که از دولت دنیا دست کشیدهام، میخواهم، که این گنج را تو ببری و صرف دولت خود بسازی.
دابشیلیم به خیدمدگاران فرمود، که اطراف آن غار را بکاوند. در اندک مدّتی خدمتگاران صندوقهای بسیاری پیدا کرده، پیش شاه آوردند. دابشیلیم فرمود،
سر صندوقها گشادند، در آنها سیم و زر فراوان و تحفههای بیشمار دیدند. امّا در بین این صندوقها صندوقی دیدند، که با بندهای محکم بسته و قلف رومی به آن زده بودند. هرچند جستجو کردند، کلید ان قولف پیدا نشد. با فرمایش دابشیلیم آهنگرانی چابوکدست موافق آن قلف کلیدی ساخته صندوق را گشادند و از آن درجی بیرون آوردند. درون آن درج حقّهای بود. حقّه را پیش شاه آورده گشادند، که از آن پارة حریری بیرون آمد، در روی حریر به خط سوریانی چیزی نوشته بود.
پس عالمی را، که از خط و زبان سوریانی واقف بود، حاضر کردند و آن عالم مضمون این خط را چنین شرح داد:
-این گنجنامه مکتوبیست، که انواع منفعت و فایدهها در آن درج یافته است. مضمون مختصر آن این است: من، که هوشنگ پادشاهم، این نامه و خزینه را برای رای اعظم دابشیلیم نهادهام. میدانم، که وقتی که همة این گنجها نصیب او میشود، این وصیّتنامه را نیز بین این گنجها نهادم، تا که او به زر و سیم فریفته نشده، از روی همین وصیّتنامه کارهای خود را انجام دهد. وصیّت اوّل آن است، که اگر پادشاه هر کس را از جملة ملازمانش ب خود نزدیک سازد، هرگز بدگوی دیگران را در حق او قبول نسازد. زیرا هر که به پادشاه نزدیک شد، البتّه، جمعی از همکاران به او حسد میبرند و در حق او هر گونه بدگویی میکنند، تا او را از پایی درآورند.
وسیّت دوّم: به مجلس خود کسان خبرکش و غرضدار را راه ندهد و اگر این صفت را از کسی مشاهده کند، هر چه زودتر در پی پیشگیری ضرر او شود.
وسیّت سوم: با ارباب دولت خود همیشه طریق م و وافیقت و نکوخواهی را رعایه نمایند، زیرا به اتّفاق دوستان یکدل و یکجهت کار همیشه پیشرو است. وصیّت چارم: به لطف و مهربانی دشمن هرگز باور نکند، که از دشمن هرگز دوستی ناید.
وسیّت پنجم: چون گوهر مراد به دست درآمد، در محافظت آن غفلت نکند، که اگر مبادا مقصود از دست رود، به دست آوردن آن بسا دشوار است و در رفتن آن پوشیمانی سود ندارد. وصیّت ششم: در کارها شتابزدگی و سبککاری نکند، بلکه تأمّل و تأنّی را پیش گیرد، که ضرر تعجیل بسیار و منفعت صبر و سکون بیشمار است. وصیّت هفتم: هیچ گاه تدبیر و چارهاندیشی را فرو نگذارد. چون بیند، که جمعی از دوش-
منان به قصد وهای اتّفاق کردهاند، صلاح در آن بیند، که با یکی از آنها دوستی و مهربانی کرده، به این وسیله راه خلاصی کند. وصیّت هشتم: از کسان حسود و بدکینه حذر کند و به نرمزبانی آنها مغرور نشود، چون نهال کینه در زمین سینه نشانده شد، ثمر آن تنها ضرر و آزار خواهد بود.
وسیّت نهم: انوار و بخشیدن گناه را شعار خود سازد و ملازمان خود را به اندک جریمه به عذاب و شکنجه گرفتار نسازد. وصیّت دهم: گرد آزار هیچ کس نگردد، تا که به طریق مکافات به خود او ضرر نرسد. وصیّت یازدهم: به کاری، که موافق تور و لایق حال او نباشد، میل نکند. وصیّت دوازدهم: در کارها همیشه حلیم و وزنین و باثبات باشد.
وسیّت سیز دهم: ملازمان عظیم و باوریبخش به دست آورده، از مردم خائن و غدّار دوری گزیند. هر یک از این وصیّتها، که یاد کردیم، داستانی و حکایتی دارد. اگر رایی خواهد، که به تفصیل این داستان و حکایات خبر یابد، باید به سرندیب رود، که سرّ این گفتار در همان جا گشاده خواهد شد.
دابشیلیم چون این سخنها شنید، با چندی از ارباب دولت عزیمت سفر سرندیب نموده، به راه برآمد. او به شهر سرندیب رسیده، دو-سه روز از رنج راه برآسوده، بعد با دو-سه تن محرمان خود به سوی کوه سرندیب روان گشت. وقتی که به بالای کوه رسید، نظرش به غاری افتاد، که آن مسکن حکیم دانشمند بدپایی بوده است.
معنی بدپایی به زبان هندی طبیب مهربان گفتن است. دابشیلیم به زیارت او رفت. برهمن بدپایی او را با مهربانی قبول نمود، سبب رنج قدم پرسید. دابشیلیم قصّة خود به برهمن بازگفت و از وصیّتنامی هوشنگ سخن به میان آورد. دابشیلیم یک-یک از این وصیّت ها را به حکیم دانشمند بدپایی برهمن عرض میکرد و برهمن در آن باب به دابشیلیم حکایتها میگفت. کتاب «کلیله و دمنه» بیان همین سؤال و جواب رای وه برهمن است.