اوردهاند، که کبک دری در دامنة کوهی میخیرامید و غلغلة صدای قهقههاش در گنبد سپهر میپیچید. اتّفاقا، باز شکاری در آن هوا میگذشت، چون کبک دری را دید، دلش به محبّت او مایل گشت و به خود اندیشید، که در این عالم هر کسی باید یار موافق و رفیق مهربانی داشته باشد:
کسی ک-اندر جهان یاری ندارد،
درخت عشرتش باری ندارد.
وه این کبک یار خوشمنظر، خندانرو، سبکروه، شیرینزبان و لطیفهرکات است، دل در صحبت چنین رفیق تازه و خرّم گردد:
یاری باید، چگونه یاری باید؟
یاری، که گره ز کار من بکشاید.
هر گه، که جمال خویشتن بنماید،
3-آیینة دل غبار غم بزداید.
پس، آهسته به جانب کبک مایل شد و کبک را نظر بر وهای افتاد و حذرکنان خود را به شکاف سنگی رسانید. باز از هوا درآمده، پیش آن سوراخ نشسته گفت:
-ایی کبک، پیش از این از خونرهای تو غافل بودم و فضل و کمال تو بر من ظاهر نبود. امروز به واسطة قهقهة تو گشایشی در دل من پدید آمد و خرامیدن دلفریب تو مرا سید کرده. امید است، که منبعد از منّ ترسان و هراسان نباشی و به سوی من میل نمایی.
کبک آواز داد، که «ایی قهرمان کامگار، دست از این بیچارة محنتزده بازدار، هر گاه که آب و آتش با هم یکجایه شوند، من و تو رفیق شده میتوانیم».
باز گفت:
-ایی عزیز، اندیشه کن، که من از دوستی با تو هیچ غرضیندارم، جنگال من نقصانی ندارد، که از سید بازمانده باشد؛ منقار من قصوری ندارد، که از خوردن عاجز شده باشم. من غیر از با تو دوست همدم شدن دیگر مقصدی ندارم. تو از صحبت من چندین فایدهها خواهی دید. اوّلاً، چون دیگر بازها میبینند، که تو در سایة پرورش من هستی، به تو تعدّی نمیکنند و به دیدة حرمت به تو مینگرند؛ دوّم، من ترا به آشیانة خود میبرم و تو از کبکهای دیگر چه قدرها بلند زندگی میکنی؛ سوّم، از کبکها هر ماکیانی را، که خواهی، نزدت میآرم، با وهای با خوشی و خرسندی روز میگذرانی.
کبک گفت:
-تو امیر مرغانی و عنان اختیار مرغان به قبضة اقتدار توست و من یکی از فقرای تو هستم. اگر از منّ کرداری صادر شود، که موافق طبع تو نباشد، پس سرپنجة غضب تو مرا به هلاکت رساند. بهتر این است، که در گوشة خلوت بنشینم.
باز گفت:
-ایی برادر، نشنیدهای، که دیدة دوستی ایب را نمیبیند و هر زشتی، که از دوست پدید آید، بغایت زیبا مینماید.
زهر ترا دوست چه داند؟-شکر!
یب ترا دوست چه بیند؟-هنر!
من، که کردار ترا به دیدة محبّت میبینم، در گفت و شنید تو چگونه خط خطا کشیده میتوانم؟
دیدة دوست ایبّین نبود. کبک هرچند عذرهای پسندیده میگفت، باز جوابهای معقول و دلپذیر در مقابل آن میآورد. در آخر به عهد و پیمان کبک را از سوراخ بیرون آورد و باز او را برداشته به آشیانة خود آورد. هر دو با یکدیگر خوش برامه ده روزها را با ایش و طرب میگذرانیدند.
د و-سه روز از این میان گذشت، کبک به باز تماماً باوری کرده دلیرانه سخن میگفت و بیابا قهقهه میزد. باز هم خود را به ناشنیدنی زده از سر انتقام درمیگ و زشت، امّا کینة آن در سینهاش جا میگرفت.
روزی باز کمی بیمار شد و برای خوراک از جایی حرکت کرده نمیتوانست. همه روز در آشیانه بود، چون شب درآمد، خیلی گرسنه ماند و کینههای کبک، که به مرور زمان جمع شده بود، باز را خشمآلود ساخت. هرچند عهد و پیمانهای گذشته به خاطرش میآمد، امّا هیچ به عقلش قبول نمیشد و برای خوردن کبک بهانه میجست. کبک آثار غضب در بشرة او مشاهده نموده، به عقل خرد هلاک خود را میدید و آه سرد از دید پردرد کشیده، به خود میگفت: «که از اوّل حال نظر به پایان کار نیفگندم و با غیر جنس خود پیوستم. بنا بر این کشتی عمرم امروز به گردابی درافتاده، که محال تد بر از خلاص آن عاجز است»
نه از رفیق وفای و نه از حیات امید. نه از سپهر بشارت، نه از زمانه نوید!
باز باشد، جنگال آزار گشاد و منقار خونخوار به زهر ستم آب داده، بهانهجویی میکرد. کبک از روی احتیاج رعایت آداب مینمود و از این سبب بهانهای برای باز پهای دا نبود. آخرالامر باز بیطاقت شده از روی عصب به کبک گفت:
-آیا روا باشد، که من در آفتاب باشم و تو در سایه نشینی؟
کبک گفت:
-ایی امیر جهانگیر، حالا شب است و همه عالم را سایة ظلمات فرو گرفته، شما از تاب کدام آفتاب به زهمه تید و من در سایة چه چیز استراحت دارم؟
باز گفت:
-ایی بیادب، مرا دروغگویی میسازی و سخن مرا رد میکنی، سزای ترا دادن لازم است. این را گفت و کبک را از هم درید و خورد.
مولّیف حکایه: هوسین واعظ کاشفی
سوال و سپارش:
باز چه خیل پرنده است؟
باز کبک دری را دیده به چه حسیات گرفتار شد؟
باز به کبک چه تکلیف کرد؟
مناظرة باز و کبک را به تفصیل نقل کنید.
جواب کبک «هر گاه، که آب و آتش یکجایه شود» چه معنی دارد؟
باز به کبک چه وعده داد؟
کبک با کدام رفتار به دل باز کینه جا میکرد؟
باز چرا در قصد جان کبک افتاد؟
از این حکایه به کدام خلاصه آمدید؟
مقال خلقی:
«شود همجنس با همجنس همراز،
کبوتر با کبوتر، باز با باز» چه معنی دارد؟
ین مقال را شرح دهید.